من آدم حساسی نیستم.
وقتی خانهی والدینم را ترک کردم گریه نکردم،
وقتی گربهام مرد گریه نکردم،
وقتی در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم، و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گریه نکردم،
اما
وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم، بغضم گرفت.
با تردید با پرچمی که بنا بود روی ماه نصب کنم بازی میکردم. از آن فاصله رنگ و نژاد و ملیتی نبود.
ما بودیم و یک خانه ی گرد آبی .
با خود گفتم انسانها برای چه میجنگند؟…
شصت دستم را به سمت زمین گرفتم و تمام دارایی ام و کره زمین با آن عظمت پشت شصتم پنهان شد و من اشک ریختم.