من آدم حساسی نیستم.
وقتی خانهی والدینم را ترک کردم گریه نکردم،
وقتی گربهام مرد گریه نکردم،
وقتی در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم، و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گریه نکردم،
اما
وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم، بغضم گرفت.
با تردید با پرچمی که بنا بود روی ماه نصب کنم بازی میکردم. از آن فاصله رنگ و نژاد و ملیتی نبود.
ما بودیم و یک خانه ی گرد آبی .
با خود گفتم انسانها برای چه میجنگند؟…
شصت دستم را به سمت زمین گرفتم و تمام دارایی ام و کره زمین با آن عظمت پشت شصتم پنهان شد و من اشک ریختم.
روزها آب و ماهها آب و سالها آب. قرن در قرن آب و هزارهها آب.
هر جوی باریکی، دریا به دریا پیوسته و آب از سرم گذشته و آب از جانم و ز روحم.
و من عصایی ندارم که آبها را بشکافم، من عصایی ندارم که از رود و جوی و نهر و سیل بگذرم، من عصایی ندارم تا ...
آب بر آب و از هر روزنهای آبی میجوشد و از هر تنوری و از هر پنجرهای و من کشتی ندارم که بر آن سوار شوم، کشتی ندارم که از هر چیزی، جفتی برگیرم، کشتی ندارم تا ...
آب بر آب و من فروتر و من غرق، موج در موج و من هراس و من ظلمت، و نهنگی ندارم تا مرا ببلعد. نهنگی ندارم تا سرم را برجگرش بگذارد، من نهنگی ندارم ...
روزها باد و ماهها باد و سالها باد. باد در باد و می وزد. باد در باد و میپیچد. هر نسیمی تند بادی و هر تند بادی، توفان.
من قالیچهای ندارم که بر باد بیندازم. من قالیچه ای ندارم تا بگذرم و بگریزم، من قالیچهای ندارم ...
روزها دیو و ماهها دیو و سالها دیو. قرن در قرن دیو و هزارهها دیو.
از هرغاری دیوی سر درمی آورد و درهر سوراخی دیوی آشیانه کرده است. دیوان میرقصند و دیوان میخوانند و دیوان میخندند. دیو در دیو و من انگشتری ندارم تا در دستم کنم و انگشتری ندارم تا پریان و دیوان را آرام و رام کنم، من انگشتری ندارم ...
سنگها بت وچوبها بت وعشقها بت و قلبها بت، کوچک بت و بزرگ بت. من تبر ندارم که بتها را بشکنم وتبر ندارم تا آن را برشانه بت بزرگ بگذارم من تبر ندارم ...
روزها آتش. تن بر تن میسوزد و دل بر دل و جان بر جان. تنم هیزم و روحم هیزم و قلبم هیزم و من گلستان ندارم تا آتشم را سرد و سلام کنم. من گلستان ندارم تا سبز باشم و جهان را گل ببارم من گلستان ندارم ...
جهان جذامی ، جهان مجنون، جهان کر و کور و کبود، جهان افلیج، جهان پیسی، جهان مرده و من دمی ندارم تا در جهان بدمم. دمی ندارم تا شفا دهم، تا درمان کنم، تا زنده، من دمی ندارم ...
نه عصا و نه کشتی و نه نهنگ و نه قالیچه و نه انگشتر و نه تبر و نه گلستان نه نَفَس. پس من چگونه جهان را تاب بیاورم . پس من چگونه ....
* * *
روزها عبور و ماهها عبور و سالها عبور، قرن در قرن عبور و هزارهها عبور.
اما گفتند تنها آن کس که از آب میگذرد، عصا به دستش میدهند و تنها آن که در آتش میرود،
گلستان را میبیند و آنکه قعر اقیانوس را میجوید و نهنگان را مییابد و آن که سوار باد میشود قالیچه را به دست می آورد و آنکه دیوان را رام می کند، انگشتر به دستش می کنند و آن که بتها را میشکند، تبر خواهد یافت و آن که زنده میکند، صاحب نَفَس میشود ... .
پس عصا، ایمان بود و کشتی ایمان و نهنگ ایمان. قالیچه و انگشتر و تبر و گلستان ایمان. پس نَفَس ایمان بود.دوستت دارم ای مهربان!
دلم به وسعت تمام دل تنگی ها تنگ است!
دستم نمی رسد به ضریح شما دلم را به پرواز درآوردم!
دوستی ملتمس دعای شماست برایش دعایی کن...
از تو خواستم که از من بگیر آنچه تو را از من می گیرد !
و تو چیزی به من دادی که مرا به یاد تو می اندازد!
بخشنده تر از آنی که در تصورات مایی!
چون خدایی را تنها خود می شناسد و بس!
و اکنون باز من ...